آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود